سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

چشم پژشکی

ا مروز برای اولین بار وقت چشم پزشکی داشتی عزیزم. مامان و بابا چند وقتی بود که می خواستند شما رو ببرن برای معاینه ی چشمای خوشگلت تا خیالشون راحت بشه چشمای گل پسر سالم سالمه.  هر چند که خیلی اذیت شدی و یه عالمه گریه کردی و کلینیک چشم پزشکی رو روی سرت گذاشته بودی. بابایی بغلت کرده بود و دستاتو محکم گرفته بود و مامانی هم چشمات و باز نگه می داشت تا دکتر بتونه معاینه ات کنه. اما خدا رو شکر همه چی خوب بود. من که همش نگران بودم چشمات ضعیف باشه. چون مامانی و بابایی هر دو چشماشون ضعیف بوده . اما الان خیالم راحت شد. فقط دکتر گفت سالی یه بار برای ویزیت بریم.   خدا رو شکر امروز دو تا خبر خوب شنیدم یکی سالم بودن چشمای خوشگلت و اون یکی ...
25 مهر 1391

تاب بازی

خیلی وقت بود که می خواستیم برات تاب بگیریم و اون چیزی رو که مد نظر بابایی بود پیدا نمی کردیم. من نظرم این بود از این تاب هایی برات بخریم که به بارفیکس جلوی در اتاقت وصل بشه. اما بابایی اون تاب ها رو نمی پسندید. خلاصه چند شب پیش بابایی اومد با یه جعبه بزرگ که توش یه تاب واسه شما بود... با همه خستگیش هم یه عالمه وقت گذاشت تا برات وصلش کرد. شما هم فهمیده بودی این وسیله واسه خودته از اول تا آخر بالاسر بابایی ایستاده بودی و منتظر تکمیل شدن بودی.  مرسی بابایی مهلبون  همراه با اسکندر خان در حال دیدن tv بردیای متفکر  حتی موقع شیر  خوردن هم دوست داری روی تابت باشی. البته ول کن اسکندر هم نیستی  ...
20 مهر 1391

بردیا 5 دندونه می شود...

 لثه های بالایی چند وقتی بود که متورم شده بود و امروز وقتی داشتی می خندیدی دیدم یه مروارید کوچولوی دیگه به قبلیا اضافه شده.  پسملی مامان توی 1 سال و 5 ماه و 21 روزگی 5 دندونه شدی. عاشقتم با اون دندونای کوتاه و بلندت   ...
20 مهر 1391

الو ...

معلوم نیست این کیمیا با کی داره این همه حرف می زنه انقدر این تلفنش مشغوله  ای بابا هنوز مشغوله که !!!! دیگه دارم عصبانی می شما!!!!  ...
16 مهر 1391

پارک

دیروز بابایی کارش سبک تر بود و یه کم زودتر اومد خونه تا با هم بریم پارک. از اونجایی که پارک لاله بهمون نزدیک تر از پارکای دیگه بود در نتیجه همون پارک لاله انتخاب شد. طبق معمول همیشه اولش اصلا راه نمی اومدی و فقط بغل. اونم فقط بغل مامانی   بعد کم کم کار به جایی می رسه که دیگه اصلا می گی منو بغل نکنید که هیچ، دنبال منم نیاید و بزارید هر جا می خوام برم. اگه ببینی داریم میایم سمتت که بغلت کنیم بدو بدو فرار می کنی و بلند بلند هم میخندی. طوری قهقه می زدی و فرار می کردی که هر کس اون دور و اطراف بود از صدای خنده هات می خندید... در آخر هم با گریه و زاری از تاب و سرسره جدا شدی. اما چون هوا خنک بود و شما هم لباست آستین کوتاه بود زو...
7 مهر 1391
1